راستي چقدر سخت است سگ بودن

مرضيه گلابگير اصفهاني
mostafahekmat@yahoo.com

راستي چقدر سخت است سگ بودن


مرضيه گلابگير اصفهاني

راستي که چقدر سگ ها سخت شان است ,اينکه همين طور که دراز کشيده ايد روي زمين و چشم هايشان نيمه خمار بسته است , هزار تا بوي آشنا را مي فهمند. و همين طور خوابيده و دراز کشيده همه يشان را بايد بشناسد, بداند که اين بويي که الان از توي کوچه مي آيد, بوي همان مردي است که يك بار زده توي پوزه اش و يا الان زن همسايه با بچه اش آمده اند توي حياط بغلي, همان بچه اي که آن روز با چوب فرو مي کرد توي دماغش و زن همسايه که وقتي دخترش با چوب به دماغش مي کرد همان طور خيره نگاهش مي کرد, ولي آن ها را نمي ديد و بعد از اين فکر دماغش تير بکشد يا اينکه بوي اربابش را بشنود که دارد تند به سمت خانه مي آيد , آن وقت بايد بلند شود , مگس ها از رويش بپرند و بعد بدود جلوي در و بگويد هاپ , هاپ.

راستي که خيلي سخت است . فکر کن بعد از ظهر است, تو خوابيده اي, توي سايه آفتاب خوابيده اي. چشم هايت را بسته اي. مي خواهي بخوابي. آنقدر خوابت مي آيد, آنقدر خسته اي که حتي نمي تواني مگس هايي که روي گوش هايت, توي پلک چشم هايت راه مي روند و روي سر هم مي پرند را بپراني. مي خواهي بخوابي . اگر سگ ماده اي توله هايت خوابيده اند , آن گوشه توي سايه ديوار, آن جا که سايه پرتر است . و اگر نري خودت آن گوشه ديوار خوابيده اي.

همه جا ساکت است , گرم است و تو خوابت مي آيد.از صبح سگ دو زده اي. آن وقت حالا , بگذريم از بوي توله هايت , از بوي نرها و ماده هايي که از صبح تا حالا بويشان را شنيده اي, تازه بايد هزار تا بوي ديگر را هم حس کني و به ياد بياوري. همه بوها يادت باشد بداني اين بو آشنا ست.اين مال چند سال پيش است . اين مال آن مردي است که دست هايش مو هاي سياه بلند داشت, که روي سرم کشيد. اين بو مال آن زن است که از من مي ترسد , که دوست دارم دنبالش بدوم تا او جيغ بزند و بدود. اين بو مال آن بچه است که چوب توي دماغم مي کند. اين بو مال ارباب است که بايد بدوم جلويش وپارس کنم تا دست روي سرم بکشد تا يادش باشد برايم غذا بياورد . اين بو ...

راستي که خيلي سخت است , مي دانم. راحتش مي کنم. غذا درست مي کنم , يک غذای خوب. بعد مي روم آن کيسه اي را که توي دولاب آخري توي جعبه وسايل ابزار گذاشته ام را بر مي دارم مي ريزم توي غذا. مي گذارم جلويش . او نگاهم مي کند , مي بيند خودم هم مي خورم, مي خورد. بعد هر دو دراز مي کشيم. به هيچ چيز فکر نمي کنيم و هيچ چيز را حس نمي کنيم.

صداي کفش مي آيد. صداي تق تق کفش از دور , از سر کوچه مي آيد. صدا بلند مي شود, تِيز مي شود و بعد دوباره بم مي شود . مي دانم پنچ خانه بالاتر مي ايستد, مي رود توي خانه اش پلاک 29 , صداي کفش هايش را مي شناسم . همان زني است که هر بار سگ زوزه مي کشد با خودش مي گويد حتما امشب ديگر شوهرم مي ميرد و شوهرش نفسش را بالا مي کشد و به گوشه سقف نگاه مي کند . به آنجا , به آن جا که دو خط ممتد به هم رسيده اند واز آن يک سيم بيرون زده و رسيده به تلفن . صداي کفش ها که تمام مي شود , در را محکم به هم مي زند . بعد يقين خنکي خانه توي صورتش مي زند و مغنعه اش را بيرون مي کشد.

صداي ترمز مي آيد . صداي ترمز شوهرآن زني است که بچه اش هميشه با چوب توي سوراخ دماغ سگ مي کند و مادرش هميشه خيره مي شود به جايي و وقتي از خيرگي در مي آيد مي گويد بچه بيا بريم ديگه , هزار تا کار دارم. حالا شوهرش بوق مي زند و بعد صداي باز شدن در مي آيد, صداي حرکت ماشين و بعد ترمز تيز ايستادن تا نرسيدن به ديوار حياط و بعد بسته شدن در . شايد صداي ماچ وبوسه يا خنديدن هم بيايد , اما نمي آيد . ظهر است وگرم و لابد بچه خوابيده.

غذا را هم مي زنم . مي روم توي اتاق . از جعبه ابزار کيسه را بر مي دارم .اول کيسه را پيدا نمي کنم . جعبه را خالي مي کنم . ميخ ها مي ريزد جمع شان مي کنم . گردهاي توي کيسه آبي رنگ است . رنگ کات کبود هايي که مامان توي حوض مي ريخت . حوض را مي ساييد, خوب که لجن هايش مي رفت با هم رنگش مي زديم, آبي فيروزه اي .بعد در راه آب را مي گذاشتيم. پاهايمان را توي آب حوض مي گذاشتيم و شير آب را باز مي کرديم . آب مي آمد .دور شير آب , آب ها قل قل بالا مي آمد و بعد آب از پاها يمان بالا مي رفت . من زودتر بيرون مي آمدم و بعد مامان.

مامان کيسه کات کبود را مي آورد از گوشه اش کمي مي ريخت توي آب , بعد هم کيسه را مي برد مي گذاشت روي طاقچه بالای انبار ي.
از گوشه کيسه مي ريزم توي غذا . همش مي زنم . گرد آبي مارپيچي روي غذا دور خودش مي پيچد . در کيسه را مي بندم . مي اندازمش رو ي کابينت ها ي بالايي. مي افتد کنار آن مجسمه ي بي سر که گذاشته اند روي روزنامه هايي که روي کابينت ها پهن کرده اند . مجسمه ي بي سر دختر کتاب مي خواند و پسر ته قلمبه يک تار توي دستش است ,که مي زند . تار دسته ندارد . توي يک قايق نشسته اند . از اين جا قايق پيدا نيست , ولي مي دانم که قايق هست , وسط قايق هم يک گلدان پر از گل است.

شعله گاز را خاموش مي کنم . غذا را هم مي زنم . مي ريزم توي دو تا ظرف. مي گذارم توي سيني. مي روم بيرون .دمپايي هايم کش کش صدا مي دهد .لابد حالا يک نفربا خودش مي گويد دارند براي سگ شان غذا مي برند. سيني را مي گذارم لب باغچه. بر مي گردم يک حصير مي آورم.مي اندازم لب باغچه, زير سايه درخت توت . شلنگ را بر مي دارم . صداي زنگ بلبلي خانه آن طرفي مي آيد . لابد بچه هايش آمده اند .بعد صداي ماشين مي آيد , سرويس شان بود.

شلنگ را توي باغچه مي گذارم, شير را تا ته باز مي کنم .آب قل مي زند بيرون . مي رود توي زمين . زمين سوراخ مي شود و بعد از فرو رفتگي زمين آب بالا مي آيد . مي رود جلوتر و باز فرو مي رود توي زمين , زمين مي بلعدش . صدای حرکت سريع آب از توي لوله مي آيد . همسايه ها که باغچه هايشان را آب مي دهند صداي حرکت آب ِتوي لوله هايشان را مي فهمم . لابد آن ها هم الان مي گويند يک نفر دارد باغچه اش را آب مي دهد. يعني مي گويند, شايد هم اصلا نفهمند.

مي نشينم . سگ جلو آمده ولي ايستاده . يکي از ظرف ها را جلويش مي گذارم . پوزه اش را جلو مي آوردتا روي ظرف و نگاهم مي کند . باز پوزه اش را جلو مي آورد تا روي غذا , بعد گردن مي کشد اطراف را نگاه مي کند.

صدای خنده چند نفر از بيرون مي آيد که نزديک مي شوند .دخترند انگار , زن نيستند يا مرد. شايد هم پسربچه اند .اما نه دخترند. يکي شان خيلي زنانه مي خندد , اما هنوز دختر است . مي شناسمش خانه يشان ته کوچه است همان در باريک که فقط به اندازه همان در به اين کوچه راه دارند ظرف غذايم راجلو مي کشم سگ نگاهم مي کند .

از سگ ها نه خوشم مي آيد , نه بدم مي آيد . يعني بيشتر وقتي دراز کشيده اند توي سايه از آن ها بدم مي آيد .از آن نيمه خماري , نيمه خواب و بيداري يشان بدم مي آ يد. نمي دانم اين سگ هم مي تواند بدود . اينجا که تا حالا ندويده . پاهاي بلندي دارد . من هم پاهايم بلند است مثل پاي پروانه ها , از پاي پروانه ها بدم مي آيد تا حالا از نزديک ديده ايشان , خيلي زشتند . بال هايشان را نمي گويم پاهاي دراز و لق لقو يشان را مي گويم و آن چشم هاي گنده.

سگ هنوز نگاهم مي کند . يقين من هم او را نگاه مي کنم که مي بينم نگاهم مي کند . از خودش صدا در مي آورد . مثل وقتي که سگي را صاحبش بزند و بخواهد از خودش دورش کند و او بخواهد دنبالش برود.

آرام و تيز. عو ,عو ...

پوزه اش را توي غذا مي برد , حرص نمي زند . من هم به ظرف غذايم نگاه مي کنم و به آب که قل , قل توي زمين فرو مي رود و به زنبور که پاهايش را زير تنه اش ول کرده , نه شل و ول , راحت و آرام و خودش را سفت گرفته و ويز ويز حرکت مي کند وکنار آب ها مي رودو برمي گردد . لابد تشنه است .
سگ گردن مي کشد من هم قاشقم را پر مي کنم . صداي قدم هاي يک نفر مي آيد و بعد چرخيدن کليد . سگ مي دود طرف در, و مي گويد هاپ , هاپ. و من قاشق را توي دهنم مي کنم .
سوم آذر ماه 1381

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30124< 6


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي